۱۳۹۵ مرداد ۱۰, یکشنبه

شب، تاريكي، ساعت ٧.
رفته بخوابه.صداي حرف زدنشون مياد. دخترك داره شعر ميخونه. خونه ساكته. از دور صداي سگ همسايه مياد و ماشينهايي كه دارن ميرن خونه. از مسافر جديد چيزي تا حالا ننوشتم. حسش فرق داره. نگراني اما سرجاش هست. 
فردا باز دوشنبه اي ديگر و شروع هفته اي ديگه هست. گردش بي پايان، انتظاري بي پايان تَر