۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

کله پاچه

جمعه عصری رفتیم Grill'd. اولین بار بود که غذاشو می خوردم. بد نبود فقط هی ازش می چکید. از دوستش حرف زد که اینجا زندگی می کرده و وبلاگ داشته و اسم مستعار داشته. دوسش دارما اما گاهی حوصلمو سر می بره. فکر می کنه فقط خودش و آدمهای دورو ورش حالیشونه. شاید هم دارم تند می رم. وسوسه شده بودم که بگم اره منم خیلی وقته که یک لاگ دارم که البته غیر از خودم کسی بهش سر نمی زنه اما گفتم ولش کن. دوستش آلیس در سرزمین عجایب بود. جالب اینه که فکر کنم لاگشو دیدم.
....
امروز توی راه برگشت از کله پاچه یاد بابام افتاده بودم. نمی دونم چرا چون هیچ وقت با هم کله پاچه نخوردیم و اصلا نمی دونم دوست داره یا نه. دلم براش تنگ شد و گرفت. نمی دونم توی زندگیش احساس خوشبختی کرده یا نه. با زنی که همیشه مریض بوده و هیچ وقت دوست نداشته جایی بره. پدرم آدم ماجراجویی هست. فکر کردم که من هیچ خاطره ای از مامان وقتی که سالم بود ندارم. همیشه مریضیشو یادمه.

۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

"ج"

یکی از بچه ها که هفته دیگه سخنرانی نهایی شو داره, یک سری کاغذهایی که اطلاعاتشو توشون نوشته گم کرده. امروز اومده بود با کلی غصه که نمی دونه اونها رو چی کار کرده. بجاش من دچار استرس شدم که نکنه اونها توی وسایل من باشن و خودم خبر ندارم!! این احساس عذاب وجدان ذاتی و ناخودآگاه نمی دونم از کجا ناشی می شه . حالا خوبه که توی یه لب کار نمی کنیم !!

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

بازگشت

پریشب که برمی گشتم سعی کردم با موبایلم از توی فرودگاه پست بذارم اما نشد. جمعه رفتیم بریزبین. هتل آپارتمانمون نسبتا خوب بود. دید خیلی عالی به شهر داشت اما همه چیزش نو نبود. من بعد یک روز دوسش داشتم . شب اول که دوتایی دپرس شده بودیم, اما فرداش که توی شهر چرخیدیم خیلی سرحال اومدیم. بریزبین خیلی نوتر و مدرن تر از ملبورن هست و خیابوناش کلی پستی بلندی داره که آدمو یاد تهران می اندازه. از همون فرودگاه ماشین کرایه کرده بودیم که کلی براش ذوق داشت و هر چند ساعت می گفت چه کار خوبی کردیم. یک شنبه هم رفتیم گلد کست که اون عاشقش شد. دوشنبه روز اول کاری بود و رفت دفتر اصلی توی آلبرت استریت. من هم برای خودم رفتم گاردن و فری سواری کردم. یه آرایشگاه هم رفتم که یک پسر گ ی موهامو برام کوتاه کرد