۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

2 شب گذشته. دوست داره فراموش کرده باشم. امروز که طلبکار بود.
خیلی وقت بود منتظر تولدم بودم. به شکل بچه گانه ای شب من بود برام. خرابش کرد همین. همین و حالا می ترسم که دیر یادم بره...

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

لب میتینگهامونو دوست ندارم. همیشه منو دچار استرس ندانستن و نفهمیدن می کنن. دیروز جلسه گزارش 2 ساله من بود. تعریف شنیدن از زبون اون خیلی کیف داشت. شاید هم مخصوصا از خودم بد می نویسم که اون مخالفت کنه و من خر کیف شم

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

پری شب, کلید که توی در انداختم با خودم زمزمه کردم که دیگه تنها نیستم. حس عجیبیه. الان دلم برای اون روزهای تنهاییم تنگ شده.
با هم سالها زندگی کردیم. منو پرورش دادن اما یک دنیا با هم فاصله داریم. بعضی وقتها میترسم تحمل نفر بعدی زندگی رو نداشته باشم