۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه
۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه
۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه
۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه
هوا از صبحی آفتابی بود اما من توی لب گیر افتاده بودم. درگیر اندازه گیری پروتئین بودم که آخرش نمیدونم کار کرده یا نه. یه مقاله بردم یکی از پست داک هامون یه نگاه بندازه ببینه روش کار کنم یا نه. کلی حسودیم شد وقتی تند و تند همه چی رو نگاه کرد و فهمید و جوابمو داد. فکر می کنی من به چه نتیجه ای رسیدم؟
- آخرش هم من چیزی نمیشم
شب دوستم با شوهرش اومدن که ماشینشونو بزارن دم در من چون یک ماه می رن کشورشون. گاهی فکر می کنم محبتهای الکی به آدمها می کنم
- آخرش هم من چیزی نمیشم
شب دوستم با شوهرش اومدن که ماشینشونو بزارن دم در من چون یک ماه می رن کشورشون. گاهی فکر می کنم محبتهای الکی به آدمها می کنم
۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه
صبح که بیدار شدم, یادم اومد وبلاگ دارم. حس خوبی بود. هی جمله ها رو مرور میکردم ببینم چی میخوام بنویسم اما الان همش یادم رفته. رفتم یک کم دویدم. خیلی باد می زد. فکر کنم من تنها آدمی بودم که توی این باد میدوید. بقیه عاقل تر از این حرفها هستند. دوستم میخواست بره از بچه اش با کت و شلوار عکس بگیره اما من هوس کردم خونه بمونم به کارام برسم. شب قراره بریم دیدن مادر یکی دیگه از دوستان که از ایران اومدن. یه خورده سختمه
اشتراک در:
پستها (Atom)