۱۳۹۵ اسفند ۲۵, چهارشنبه

بريريت

پدربزرگ ميگه زن موهامو امشب مرتب كوتاه كن فردا هم اسفند و بساط شادي رو فراهم كن. 
مادريزرگ ميخنده و ميگه ما كه موقع داماد شدنش نيستيم، فردا داماديشه

و من به بريريت و پسر كوچكم فكر ميكنم و سكوت ميكنم

چرا سكوت ميكنم
چرا

۱۳۹۵ اسفند ۱۶, دوشنبه

ماشين كوكي

دوست داشتن واژه اي غريب است كه معنايش را برايم از دست داده است. به تصوير پدرم ار فرسنگها دورتر نگاه ميكنم و چه دور مي آيد دوست داشتنش. به او كه در اين لحظه كنارم دراز كشيده نگاه ميكنم و فقط ديواري بلند ميبينم. گاهي تعجب ميكنم كه با هم حتي حرف ميزنيم. 
هر روز از سر وظيفه بلند ميشوم، به موهايم شانه ميزنم و وظايف روز را از سر ميگيرم. تبديل به ماشين كوكي شده ام. فقط حركت ميكنم و نگاه ميكنم. جايي از من آسيب ديده كه نميدانم أيا ترميم ميشود يا نه