۱۳۹۵ دی ۸, چهارشنبه

بوسه

يك زن، حتي در آستانه ٤٠ سالگي، حتي با شكمي برآمده، دلش بوسه عاشقانه ميخواهد.
لبان خشكيده من
طعم بوسه را از ياد برده اند

۱۳۹۵ دی ۷, سه‌شنبه

جورج مايكل درگذشت

شب، نصف شب، تعطيلات
كنار خيابان راه رفتم و گريستم. شب او گريست. كودكم را بغل زد و گريست. 
باز هم سوْال تكراري،
آيا بايد بمانم؟

۱۳۹۵ دی ۶, دوشنبه

تعطيلات

همه ميخندند، همه از تعطيلات لذت ميبرند. من اما مردم را با زن ديگر تصوير ميكنم و دل شكسته ام. چيني دل من بند نميخورد
گاه كه دست نوازشي به سرم ميكشد، ارام لبخند ميزنم. ميپرسد خوبي؟ ميگويم آري. 
ميخواهي يداني خوبم؟ 
نه نيستم، من خرابم خراب 
من آواره ام
تنها بند من به زندگي كودكانم هستند، همانها كه ميگويي برايشان حس مادري ندارم
اگر نبودند، من اينجا نبودم
اين را ديگر مطمئنم

۱۳۹۵ دی ۵, یکشنبه

نوسا ريزورت

شب، تاريكي، تعطيلات
با مرسدس اومديم تعطيلات، آيا لذت ميبريم؟ شك دارم. به هر چيز كه نگاه ميكنم بيمار است. من بيمارم، او بيمار است، رابطه، از همه بدتر، سكس، بيمار، ماشين هشتاد هزار دلاري، بيمار.
تنها چيز سالم اين وسط دختر معصومم است كه زير فشار وجود بيمار ما، اميدوارم سالم بماند. چه انتظاري از من؟ مرد من براي زن ديگري دلتنگ است. مرد من با من راه ميرود، با من سفر ميرود، چون مجبور است. آيا دوستش دارم؟ نميدانم. فقط ميدانم طاقت دوريش را ندارم. شايد هم دارم پيدا ميكنم.
من تحمل كردم كه مردم زير سقف خانه من براي زن ديگرى بي تابي كند. مرد من و افكارش با من فرسنگها فاصله دارند. مرد من مرا مادر سنگدل ميداند. امتداد نگاه ما ديگر در هم گره نميخورد. من در دلم به او بيراه ميگويم. بي انصاف، نامرد، كثافت، چطور دلت آمد، چطور دلت ميآيد هنوز. هر ميگذرد دل من خونين تر ميشود. آيا اين زندگي ادامه ميابد؟

من شك دارم....من خيلي شك دارم...
من بيش از حد توانم گذشت دارم ميكنم.
شادي و لبخند دير زمانيست كه راه دل مرا گم كرده اند
من خسته و فرسوده ام و هنوز يك موجود زنده در درونم ميپرورم. گاه تعجب ميكنم كه چطور اين موجود از اين همه درد من نميتركد

۱۳۹۵ دی ۴, شنبه

مرسدس

گفتم نه، پاسخ من زير سوْال بردن ١١ سال زندگي بود. ١١ سال بد بودم و نميدانستم. 

نگفتم كه نامرد، خيانت كردي، كثافت كردي، جايزه هم ميخواهي....
گريستم و معذرت خواستم.....
چون هميشه كودك بيچاره ام هم زير پتك رفت....
كودك بيچاره ام 
خواهش ميكنم سالم باش

۱۳۹۵ دی ۳, جمعه

و گاهي حسرت روزهاي سياه گذشته رو ميخوري. كاش در همان روزهاي سياه مانده بودي و به اين جهنم نيامده بودي

۱۳۹۵ آذر ۳۰, سه‌شنبه

در آستانه ٣٤ هفتگي

پسرم
برايت حتي يك جمله هم ننوشته ام. هيچ اثري از تو در دفتر خاطره من نيست. تقدير تو اين بود كه نطفه ات در سال سرگشتگي پدرت بسته شود. اميدوارم تقديرت در خارج از زهدان من بخت برگشته بهتر باشد

۱۳۹۵ آذر ۹, سه‌شنبه

زولوفت

نفس ميكشم يك ، دو ، سه، چهار
همه آرامشهاي خيالي به درونم بياييد
يك، دو، سه، چهار، پنج، شش
همه دردهاي جان فرسا از من خارج شويد
من طاقت ميآورم

۱۳۹۵ آذر ۵, جمعه

دوباره جايي به اسم خانه

يرگشتيم
من به آوارگي و او به معشوقه اش
برگشتيم
اين راه تا كي ادامه دارد

پاك كردم هر اثر را

خودم را شكنجه ميكنم.
خودم را ذره ذره آب ميكنم
تا كي 
نميدانم
تا كجا 
نميدانم
اما جايي بايد باشد كه هر چه ميخواهم بگويم
زهدانم درد ميكند
آيا كودكم اين همه درد را طاقت خواهد آورد؟
كودك بيچاره ام
كودكان بيچاره ام

۱۳۹۵ آبان ۲۸, جمعه

سنگ سبز آبي

در چشمانم به راحتي دروغ ميگويد
و من قهقه ميزنم
هم وجدان او بي حس شده
هم دل مرده من

تهران

بار ديگر تهران
تهران خسته آلوده مرا در آغوش بالهاي غبار آلودش ميكشد، اما من ميترسم آزادانه در خيابانهايي كه انقدر تشنه شان هستم راه بروم. براي كودك زهدانم كه وظيفه محافظت بر گرده ام گذاشته. 
تهران
تهران خسته فرسوده آلوده
نميدانم كدام خسته تريم
كدام فرسوده تَر
كدام آلوده تَر
اما دلم براي روزهاي آزادانه در دامان تو تنگ شده. من محكومم كه خستگي و فرسودگي ام را در آغوشت پنهان كنم و ....

تهران

بار ديگر تهران
تهران خسته آلوده مرا در آغوش بالهاي غبار آلودش ميكشد، اما من ميترسم آزادانه در خيابانهايي كه انقدر تشنه شان هستم راه بروم. براي كودك زهدانم كه وظيفه محافظت بر گرده ام گذاشته. 
تهران
تهران خسته فرسوده آلوده
نميدانم كدام خسته تريم
كدام فرسوده تَر
كدام آلوده تَر
اما دلم براي روزهاي آزادانه در دامان تو تنگ شده. من محكومم كه خستگي و فرسودگي ام را در آغوشت پنهان كنم و ....

مشهد

شب، پاييز، زير نور ماه، حرم
اندكي گريستم
نميدانم تو چه ميخواهي
اما من خواستم كه توان بخشش و اعتماد پيدا كنم
تو نميداني در پشت اين ظاهر به ظاهر آرام چه ميگذرد

۱۳۹۵ آبان ۱۱, سه‌شنبه

تهران

فردا شب داريم ميريم تهران. تهران، تهران خسته دودالوده غم الود. هنوز هيچ كدوم نميدونيمكار خوبيه يا نه. اما امروز بليط خريديم. من گريه دارم. ميترسم كه اخرين بار باشه كه همه با هم ميريم

۱۳۹۵ آبان ۶, پنجشنبه

پنجشنبه

شب، خانه، تاريكي
به اتاقم پناه ميبرم و در را به روي همه اتفاقات زندگي ميبندم كه شايد فراموش كنم
شايد زخمم را دردم را فراموش كنم
اما اشك مجالم نميدهد

۱۳۹۵ آبان ۴, سه‌شنبه

ليز منصور

من ماهي خسته از آبم
تن ميدهم به تو

گروس

امروز پيدا كردمش، اسم، فاميل، عكس، نامزد،
نميدانم چرا لبخند بر لب دارم 

۱۳۹۵ آبان ۳, دوشنبه

بلوبري

هر وقت مامان حامله بود، پدرم براش اب ميوه ميبرد توي تخت خواب. مادرم ميگفت به خاطر همين از حاملگي خاطره خوبي داره
امشب دختر كوچكم با قاشق بلوبري ميداد دهن من كه طفل درونم بخوره
دختر كوچك بيچاره ام

رويا

در رويا ديدم كه در خانه من است و با هم ميخندند، در رويا ديدم كه كاردي روي سينه اش گذاشته ام و ميگويم به چشمانم و شكم برامده ام نگاه كن
روياي سختي بود
درد داشت 
اما سكر اور بود

نگذاشتي داستانم را تمام كنم. پيغام دادي كه اگه ميخواهم بكشمت حق دارم و چه وچه

و حالا ادامه داستان
زنك مرا به زمين انداختيم  و فرار كرد
كيسه اب من پاره شد و من حيرت زده بر جا خشك شده بودم
امشب با من حرف نميزني

۱۳۹۵ مهر ۲۲, پنجشنبه

خيانت

مردم زير سقف خانه من دل به زن ديگري بسته و من عاشقانه او را در اغوش ميكشم و ميبوسم و ميبوييم كه دلش ارام شود
من من بدبخت حقير، مردم را دوست دارم
ايا او را ميبخشم؟

۱۳۹۵ مهر ۱۹, دوشنبه

تصادف

سرنوشت اناني كه ازشان گريخته ام، در خواب و بيداريم تكرار ميشود و من بي رحمانه ميجنگم

خواب ديدم رفتم زير ماشين خودمون و ماشين درست از روي شكمم رد شد. طفل معصومم مرد و من بي حركت زير ماشين فكر ميكردم. دخترك توي ماشين بود ......

۱۳۹۵ مهر ۱۸, یکشنبه

كودك

كودكي در اغوشم ميگريد، كودكي ديگر در زهدانم لگد ميزند، و مرد مينويسد كه عاشق شده است.
در آينه از خود ميپرسم كجا رفت روياهاي چهارده سالگي ....

۱۳۹۵ مهر ۱۵, پنجشنبه

ص ك ص

مامان هر وقت فكر ميكرد بابا بهش توجه نميكنه، لباس خواب جديد ميخريد. دو سال پيش كه ابجي بزرگه اينجا بود، مامان همه رو بسيج كرده بود به دنبال لباس خواب سكسي و ابجي هم از شوهرش نظر ميپرسيد كه فلان لباس خواب سكسي هست يا نه. 
يك بار مامان نصف شب به من زنگ زد كه ميخوام از پدرت طلاق بگيرم چون داشته پشت در اشپزخونه كارگر نظافتچي رو ميبوسيده.
چند روز پيش ابجي بزرگه ميگفت انگار دواهاي 
اعصاب مامان بيشتر شده و وقتي از مامان پرسيده چرا، مامان گفته توي زندگي خصوصي من دخالت نكن. 
فكر كنم امروز بالاخره فهميدم چرا نميخوام دارو بخورم

۱۳۹۵ مهر ۱۳, سه‌شنبه

اولين روز از اولين پست داك

نوشته ها و حرفهاي شب ديوانگي هستند. نخوابيديم، ديشب كسي در خانه ما نخوابيد اما صبح دوستانه تَر بوديم 
من تو را با همه سختي راه دوست دارم

۱۳۹۵ مهر ۱۲, دوشنبه

IKEA

اخر هفته اي ديگر و باران. رفتيم ايكيا. كتابخوانه خريديم، براي دختره تخت نگاه كرديم. و وقت گذرانديم. 

ديروز كه از سايت برگشت فوري گونه آش رو جلو اورد. دوباره از گوشه لب به گونه پس زده شدم. باز هم شك كردم. امروز موبايل از دستش نمي افتاد. حتي وقتي اشغالها رو مي برد......
چي بگم. شب من دخترك رو بردم حمام، داستان خوندم و خواباندم و اون با موبايلش تنها موند. با من حرف روز مره ميزنه اما. 

۱۳۹۵ مهر ۱۰, شنبه

دو هفته پس از واقعه

امروز فكر كردم به جز چند دست لباس چيز ديگه اي تو اين خونه داره؟ 
ميز ارايش رو كه من اشغال كردم، اتاق مطالعه هم معمولا قلمرو منه. اون خيلي خبر نداره چي كجا هست. البته گاراژ با همه وسيله ها قلمرو خودشه
اين يك كم خيالمو راحت ميكنه.
از خودم بارها و بارها ميپرسم أيا دوستش دارم؟ رفته ماموريت و دلم براش تنگ شده. دلم براي اينكه دوستم داشته باشه تنگه

۱۳۹۵ مهر ۸, پنجشنبه

تنفر

روزي دگر، بايد اغاز شود، بايد از جا برخيزم، به روزمره زندگي برسم. مردم دوستم ندارد و من به نطفه اي بايد فكر كنم كه از او در رحم ميپرورم

۱۳۹۵ مهر ۲, جمعه

دو روز بعد از خداحافظي

امروز كمتر گريستم
گفت خداحافظي كرده، اما نگفت كه منو دوست داره. گفت احساس مسوليت ميكنه كه اونو اهلي كرده
از خودم پرسيدم ايا روزي دوياره به من عاشقانه نگاه خواهد كرد؟

شب، هنوز نيامده، جواب پيامم را نداد، تلفن را بار اول ريجكت كرد، بار دوم برداشت كه در جواب هق هق من بگويد كه مي ايد. اطرافش سكوت بود، لحن صدايش مثل دو شب پيش بود كه گفت با دختره وداع گفته. توي كوچه توي ماشين نشسته ام كه شايد دختره رو ببينم. منتظرم عصباني بشه 

۱۳۹۵ شهریور ۳۱, چهارشنبه

كفش

از خاطره هاي دوران راهنمايي اينه كه كفش تيره براي مدرسه نداشتم. نه اينكه ما فقير باشيم ها، يك وقتهايي پول توي خونه نبود. مدير مدرسه گفته بود كه فردا با كفش سفيد ديگه نرم. مامان ١٠ هزار تومن پول واسه كفن هميشه توي خونه داشت. اما حاضر نبود به من بده واسه كفش مدرسه. بالاخره بعد از كلي گريه و زاري به من پول داد. فكر كنم كفشمو ١٦٠٠ تؤمن خريدم. هنوز اون و كفش سفيد مورد بحث تنها كفشهايي هست كه از مدرسه يادمه 

رفته شير اب براي لاندري بخره، امشب مياد خونه

شب, زن، ظن

مرد مسلمان ٤ زن عقدي ميتونه داشته باشه, اين قانون پيغمبره
زن مسلمان تلاش مي كنه بفهمه كجاي راه رو غلط رفته كه مردش رو زن ديگه اي ميرسونه خونه. زن مردش رو دوست داره. خيلي وقت بود كه فكر ميكرد چرا مردش اونو در اغوش نميگيره. زن سعي ميكنه احساس گناه مرد رو توي اغوشش حل كنه. زن ومرد هر دو تنهان هر دو غريبن
كمك لازم دارن كمك.

۱۳۹۵ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

Before I go to sleep

تو ميروي و نگاه من امتداد راه تو را دنبال ميكند، و من يواشكي ارزو ميكنم اي كاش برگردي و مرا در اغوش بكيري و بگويي از خواب بيدار شو

۱۳۹۵ شهریور ۲۷, شنبه

ناردونه

باز هم شب تنهايي من. باز هم دربدري. نميدونم تنهايي و دربدري از كجا شروع شد. وقتي از رحم مادر كنده شدم؟ شايد وقتي پا به اين كشور گذاشتم. ١١ ساله كه با هميم. گفتي توي خواب صدام كرده بودي . فكر كردم صدا شده تو توي اسمونها هستم. توي اسمونها سر ميكردم. فكر كرده بودم تمام شد اون همه دربدري. 
سعي كرده بودم نپرسم پس كجاست اون صداي اسماني؟ اون نگاه اسماني سال ١٣٨٤؟
سعي كرده بودم 
شايد تو سومين نَفَر باشي توي زندگي من كه برام عزيز بودي و به من فهموندي كه خواستني نيستم. خاطره سالها پيش رو زنده كردي. زخمهاي كهنه رو باز كردي

۱۳۹۵ شهریور ۱۳, شنبه

سه سالگي

به زودي سه ساله ميشوي. سرشار از شوق كودكيو انرژي و كنجكاوي هستي. به تمام معنا دوست داشتني هستي. برايم قصه ميگويي. مرا در اغوش ميكشي، مرا ميبويي و ميبوسي، به همه ميگويي كه من بهترين دوست تو هستم 
اي كاش بمانم

۱۳۹۵ مرداد ۱۳, چهارشنبه

هفته ١٣

شايد به خاطر نحسي عددش باشه كه اين هفته حالم بده. بيشتر امروزو خواب بودم. دخترك هم طبق معمول قبل از خواب قشقرق به پا كرد

۱۳۹۵ مرداد ۱۰, یکشنبه

شب، تاريكي، ساعت ٧.
رفته بخوابه.صداي حرف زدنشون مياد. دخترك داره شعر ميخونه. خونه ساكته. از دور صداي سگ همسايه مياد و ماشينهايي كه دارن ميرن خونه. از مسافر جديد چيزي تا حالا ننوشتم. حسش فرق داره. نگراني اما سرجاش هست. 
فردا باز دوشنبه اي ديگر و شروع هفته اي ديگه هست. گردش بي پايان، انتظاري بي پايان تَر 

۱۳۹۵ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

خواب زن چپه

دو ماه پيش خواب ديده بودم كه به لوييس گفتم تا اخر أوريل از پيش اينا ميرم و پيش پت كار خواهم كرد. امروز ، دو روز مونده به آخر آوريل بهم گفتن كه قراردادم تمديد نشده و شايد هفته ديگه لازم نباشه بيام سر كار!!
پي نوشت: حامله هم نيستم .....

١٤ جون

يه عضو جديد داره به ما أضافه ميشه. فعلا قد يك حبه انگور عسكري هست. هنوز نديدمش. حس عجيبيه. دلم براي دخترك بيشتر و بيشتر تنگ ميشه اما

۱۳۹۵ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

۱۳۹۴ اسفند ۲۰, پنجشنبه

فرودگاه

با دخترك دو تايي اومديم سيدني. سيتيزنشيپ خاله آش بود. امروز صبح بردمش باغ وحش الان هم از خستگي دم گيت پرواز برگشت خوابيده. از اين همه هيجان امروز وقتي رسيديم خونه به خاله اش گفت ما تاكسي سوار شديم