۱۳۹۵ مهر ۱۵, پنجشنبه

ص ك ص

مامان هر وقت فكر ميكرد بابا بهش توجه نميكنه، لباس خواب جديد ميخريد. دو سال پيش كه ابجي بزرگه اينجا بود، مامان همه رو بسيج كرده بود به دنبال لباس خواب سكسي و ابجي هم از شوهرش نظر ميپرسيد كه فلان لباس خواب سكسي هست يا نه. 
يك بار مامان نصف شب به من زنگ زد كه ميخوام از پدرت طلاق بگيرم چون داشته پشت در اشپزخونه كارگر نظافتچي رو ميبوسيده.
چند روز پيش ابجي بزرگه ميگفت انگار دواهاي 
اعصاب مامان بيشتر شده و وقتي از مامان پرسيده چرا، مامان گفته توي زندگي خصوصي من دخالت نكن. 
فكر كنم امروز بالاخره فهميدم چرا نميخوام دارو بخورم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر