۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

هیچ چی سرحالم نمی کنه. نمیدونم چمه. حتی نمیدونم اگه کار پیدا کنه خوب می شم یا نه. شاید اونقدر انتظار می کشم که اتفاق موضوع برام هیجانشو از دست می ده.
امروز رفتم از کتابخونه دانشگاه فیلم گرفتم. برای خودم قهوه و شیرینی دانمارکی خوردم. عصری هم با دخترا رفتیم بستنی خوردیم و چرت و پرت گفتیم. الان هم برگشتم دانشگاه که مثلا به کارام برسم. اون رفته "فر شیر".

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

بعضی آدمها هستند که یادت می آرن که تو هم اخلاقت خیلی خوب نیست و ممکنه زود دعوات بشه. این همشهری خودمون خیلی روی نرو من راه می ره.

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

نباید ناامید بود

غروب یکشنبه هست و رفته سر کار به قول خودش. یخچالمون پره و توی حساب هم ای بدک نیست. این روزا کار خاصی نمیکنیم. روزا می رم دانشگاه اون هم دنبال کار می گرده. چهارشنبه با بچه ها رفتیم night market. جمعه عصر هم پیتزا خریدیم رفتیم خونه"ح".

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

وقتی با قیافه مستاصل و خسته نگاهم می کنه, یاد روزای جراحیش می افتم. دلم خیلی براش گرفته خیلی

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

گفت که ببخشید که بی عرضه هستم. دلم خیلی گرفته. براش خیلی غصه می خورم. خدا کنه زودتر بره سر کار

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

گفت که به خاطر شرایط شما گریه کردم. شاید نباید بهش می گفتم. اما گاهی از کاراش که خسته می شم, بدجنسیم گل می کنه. چند روزیه که داره یک بند بارون می آد. همه آزمایشهای من هم قاطی شده. کلافه شدم

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

ازش خوشم نیومد. فکر کنم اونم از من خوشش نیومده باشه. اما یک احساس دافعه بدی هم داشت برام. اونقدر قوی که تا چند دقیقه نمی تونستم فراموش کنم

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

مهمان

فردا می رسه. قراره که برم ایستگاه "ساترن کراس" دنبالش یا دنبالشون. هنوز نمی دونم. از مهمان فراری نیستم اما اوضاع مثل روزایی هست که ناهار کوکوی سیب زمینی داشتیم و مامان هر لقمه رو به زور فرو می داد. از ویژگیهای مهاجرت اینه که هر کسی که ممکنه در حالت عادی 10 سال یک بار هم توی شهر خودت نبینی بدترین زمان ممکنه میاد پیشت