۱۳۹۵ آبان ۶, پنجشنبه

پنجشنبه

شب، خانه، تاريكي
به اتاقم پناه ميبرم و در را به روي همه اتفاقات زندگي ميبندم كه شايد فراموش كنم
شايد زخمم را دردم را فراموش كنم
اما اشك مجالم نميدهد

۱۳۹۵ آبان ۴, سه‌شنبه

ليز منصور

من ماهي خسته از آبم
تن ميدهم به تو

گروس

امروز پيدا كردمش، اسم، فاميل، عكس، نامزد،
نميدانم چرا لبخند بر لب دارم 

۱۳۹۵ آبان ۳, دوشنبه

بلوبري

هر وقت مامان حامله بود، پدرم براش اب ميوه ميبرد توي تخت خواب. مادرم ميگفت به خاطر همين از حاملگي خاطره خوبي داره
امشب دختر كوچكم با قاشق بلوبري ميداد دهن من كه طفل درونم بخوره
دختر كوچك بيچاره ام

رويا

در رويا ديدم كه در خانه من است و با هم ميخندند، در رويا ديدم كه كاردي روي سينه اش گذاشته ام و ميگويم به چشمانم و شكم برامده ام نگاه كن
روياي سختي بود
درد داشت 
اما سكر اور بود

نگذاشتي داستانم را تمام كنم. پيغام دادي كه اگه ميخواهم بكشمت حق دارم و چه وچه

و حالا ادامه داستان
زنك مرا به زمين انداختيم  و فرار كرد
كيسه اب من پاره شد و من حيرت زده بر جا خشك شده بودم
امشب با من حرف نميزني

۱۳۹۵ مهر ۲۲, پنجشنبه

خيانت

مردم زير سقف خانه من دل به زن ديگري بسته و من عاشقانه او را در اغوش ميكشم و ميبوسم و ميبوييم كه دلش ارام شود
من من بدبخت حقير، مردم را دوست دارم
ايا او را ميبخشم؟

۱۳۹۵ مهر ۱۹, دوشنبه

تصادف

سرنوشت اناني كه ازشان گريخته ام، در خواب و بيداريم تكرار ميشود و من بي رحمانه ميجنگم

خواب ديدم رفتم زير ماشين خودمون و ماشين درست از روي شكمم رد شد. طفل معصومم مرد و من بي حركت زير ماشين فكر ميكردم. دخترك توي ماشين بود ......

۱۳۹۵ مهر ۱۸, یکشنبه

كودك

كودكي در اغوشم ميگريد، كودكي ديگر در زهدانم لگد ميزند، و مرد مينويسد كه عاشق شده است.
در آينه از خود ميپرسم كجا رفت روياهاي چهارده سالگي ....

۱۳۹۵ مهر ۱۵, پنجشنبه

ص ك ص

مامان هر وقت فكر ميكرد بابا بهش توجه نميكنه، لباس خواب جديد ميخريد. دو سال پيش كه ابجي بزرگه اينجا بود، مامان همه رو بسيج كرده بود به دنبال لباس خواب سكسي و ابجي هم از شوهرش نظر ميپرسيد كه فلان لباس خواب سكسي هست يا نه. 
يك بار مامان نصف شب به من زنگ زد كه ميخوام از پدرت طلاق بگيرم چون داشته پشت در اشپزخونه كارگر نظافتچي رو ميبوسيده.
چند روز پيش ابجي بزرگه ميگفت انگار دواهاي 
اعصاب مامان بيشتر شده و وقتي از مامان پرسيده چرا، مامان گفته توي زندگي خصوصي من دخالت نكن. 
فكر كنم امروز بالاخره فهميدم چرا نميخوام دارو بخورم

۱۳۹۵ مهر ۱۳, سه‌شنبه

اولين روز از اولين پست داك

نوشته ها و حرفهاي شب ديوانگي هستند. نخوابيديم، ديشب كسي در خانه ما نخوابيد اما صبح دوستانه تَر بوديم 
من تو را با همه سختي راه دوست دارم

۱۳۹۵ مهر ۱۲, دوشنبه

IKEA

اخر هفته اي ديگر و باران. رفتيم ايكيا. كتابخوانه خريديم، براي دختره تخت نگاه كرديم. و وقت گذرانديم. 

ديروز كه از سايت برگشت فوري گونه آش رو جلو اورد. دوباره از گوشه لب به گونه پس زده شدم. باز هم شك كردم. امروز موبايل از دستش نمي افتاد. حتي وقتي اشغالها رو مي برد......
چي بگم. شب من دخترك رو بردم حمام، داستان خوندم و خواباندم و اون با موبايلش تنها موند. با من حرف روز مره ميزنه اما. 

۱۳۹۵ مهر ۱۰, شنبه

دو هفته پس از واقعه

امروز فكر كردم به جز چند دست لباس چيز ديگه اي تو اين خونه داره؟ 
ميز ارايش رو كه من اشغال كردم، اتاق مطالعه هم معمولا قلمرو منه. اون خيلي خبر نداره چي كجا هست. البته گاراژ با همه وسيله ها قلمرو خودشه
اين يك كم خيالمو راحت ميكنه.
از خودم بارها و بارها ميپرسم أيا دوستش دارم؟ رفته ماموريت و دلم براش تنگ شده. دلم براي اينكه دوستم داشته باشه تنگه