۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

سبکی هستی

دیشب اومدم بریزبین. بهش حس غریبی عجیبی دارم که اذیتم می کنه. اما در کنار این حس, آرامش عجیبی هم حس می کنم. بعد از ظهر رفتیم پایین کنار استخر, اون رفت تو آب و من آفتاب گرفته بودم. زل زده بودم به آبی آب و حس خوشبختیمو مزه مزه می کردم

۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه

هم خونه

بالاخره امشب اومد. احساس عجیبی دارم. نمیدونم بهش عادت می کنم یا نه. بزرگترین علت اینکه حاضر شدم بیاد رو به "ج" گفتم. شاید سرکشیم از تنهاییم بود. اینجوری شاید تونستم با زنجیر زدن به پام, خودمو مهار کنم. به نظر دختر خوبی میاد. شاید دوستهای خوبی بشیم. 7 ماهه که اومده استرالیا. تا حالا سیدنی بود. یک هفته پیش اومد ملبورن.
فردا شب میرم بریزبین

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

شنبه

تا ساعت 2 بعد از ظهر خوابیدم. شب خونه کرستن دعوت بودم. قرار بود هم خونش غذای اسپانیایی درست کنه و شراب بخوریم. اخر شب خیلی باحال بود. دوستم مست بود و با پسرها با لب شکلات نصف می کردن. یک پسره اهل شیلی بود که قشنگ دلش می خواست. هی بغلش می کرد. منم دیگه اومدم خونه, اما ما زنهای 30 و اندی ساله واقعا ص. ک. ص. دوست داریم و خیلی هم گناه داریم....

۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

برگشتم

چهارشنبه ساعت 6 عصر رسیدم. "ف" اومد فرودگاه دنبالم. حسابی "جت لگ" هستم. امروز صبح ساعت 2 بیدار شدم. بعد از ظهر 10 دقیقه روی مبل توی "تی روم" خوابیدم و الان سرحالم.
امروز موشهامو کشتیم. اول بیهوششون کردیم و بعد خون قلبشونو کشیدیم. من هی نگران بودم به اندازه کافی خون نتونیم بگیریم. فکر می کردم گریه کنم. اما اصلا عین خیالم نبود. فکر می کنم احساسم به آدمها هم مثل حسم به این موشها باشه. یعنی وقتی هستند, خوب باهاشون بازی می کنم جوری که خودم هم باورم می شه خیلی دوستشون دارم. اما وقتی لازم باشه, می تونم قربونیشون کنم. ازشون می گذرم. منافع خودم مهمترن. این شاید همون چیزی باشه که اولین دوست پسرم توی 19 سالگی توی من دید و منو بوسید گذاشت کنار. حالا خودم توی 34 سالگی به همون نتیجه درباره خودم رسیدم