۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

برگشتم

چهارشنبه ساعت 6 عصر رسیدم. "ف" اومد فرودگاه دنبالم. حسابی "جت لگ" هستم. امروز صبح ساعت 2 بیدار شدم. بعد از ظهر 10 دقیقه روی مبل توی "تی روم" خوابیدم و الان سرحالم.
امروز موشهامو کشتیم. اول بیهوششون کردیم و بعد خون قلبشونو کشیدیم. من هی نگران بودم به اندازه کافی خون نتونیم بگیریم. فکر می کردم گریه کنم. اما اصلا عین خیالم نبود. فکر می کنم احساسم به آدمها هم مثل حسم به این موشها باشه. یعنی وقتی هستند, خوب باهاشون بازی می کنم جوری که خودم هم باورم می شه خیلی دوستشون دارم. اما وقتی لازم باشه, می تونم قربونیشون کنم. ازشون می گذرم. منافع خودم مهمترن. این شاید همون چیزی باشه که اولین دوست پسرم توی 19 سالگی توی من دید و منو بوسید گذاشت کنار. حالا خودم توی 34 سالگی به همون نتیجه درباره خودم رسیدم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر