۱۳۹۵ اسفند ۱۶, دوشنبه

ماشين كوكي

دوست داشتن واژه اي غريب است كه معنايش را برايم از دست داده است. به تصوير پدرم ار فرسنگها دورتر نگاه ميكنم و چه دور مي آيد دوست داشتنش. به او كه در اين لحظه كنارم دراز كشيده نگاه ميكنم و فقط ديواري بلند ميبينم. گاهي تعجب ميكنم كه با هم حتي حرف ميزنيم. 
هر روز از سر وظيفه بلند ميشوم، به موهايم شانه ميزنم و وظايف روز را از سر ميگيرم. تبديل به ماشين كوكي شده ام. فقط حركت ميكنم و نگاه ميكنم. جايي از من آسيب ديده كه نميدانم أيا ترميم ميشود يا نه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر