۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

هوا از صبحی آفتابی بود اما من توی لب گیر افتاده بودم. درگیر اندازه گیری پروتئین بودم که آخرش نمیدونم کار کرده یا نه. یه مقاله بردم یکی از پست داک هامون یه نگاه بندازه ببینه روش کار کنم یا نه. کلی حسودیم شد وقتی تند و تند همه چی رو نگاه کرد و فهمید و جوابمو داد. فکر می کنی من به چه نتیجه ای رسیدم؟
- آخرش هم من چیزی نمیشم
شب دوستم با شوهرش اومدن که ماشینشونو بزارن دم در من چون یک ماه می رن کشورشون. گاهی فکر می کنم محبتهای الکی به آدمها می کنم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر