۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

صبح که بیدار شدم, یادم اومد وبلاگ دارم. حس خوبی بود. هی جمله ها رو مرور میکردم ببینم چی میخوام بنویسم اما الان همش یادم رفته. رفتم یک کم دویدم. خیلی باد می زد. فکر کنم من تنها آدمی بودم که توی این باد میدوید. بقیه عاقل تر از این حرفها هستند. دوستم میخواست بره از بچه اش با کت و شلوار عکس بگیره اما من هوس کردم خونه بمونم به کارام برسم. شب قراره بریم دیدن مادر یکی دیگه از دوستان که از ایران اومدن. یه خورده سختمه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر