۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

جمعه

هر وقت دلم میگیره یاد اینجا می افتم. 6 ماهه که داره دنبال کار می گرده و هیچ خبری نیست. هر دو تا حسابی کلافه ایم و سعی می کنیم به روی خودمون نیاریم.
دچار یک نوع خستگی مزمن هستم. صبح تا شب دارم ژل ران می کنم و شب تا صبح هم خوابشونو می بینم. به آدمهایی که می تونن این همه کار کنن و هنوز لبخند بزنن هم حسودیم می شه. گاهی فکر می کنم دیگه نمی تونم استرس درس و زندگی رو تحمل کنم. گاهی فکر می کنم اون بیچاره چی می کشه.
از دوشنبه موش بازیم شروع می شه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر