۱۳۹۶ شهریور ۲, پنجشنبه

مار

مار، مار، مار
سه تا مار بودند، تو بودي، درخت بود، و بهت من
سه تا مار كلفت و بلند از روي بازوهاي تو پيچان گذشتند و خودشونو به درخت رسوندتد. تو به ظاهر خونسرد ايستاده بودي بدون هيچ ترسي. من ميگفتم پس اون همه ترس چي شد
تو دستتو تكون دادي و رفتي
و من موندم و گشتن به دنبال تو
هيچ جا اثري ازت نمونده بود
رفته بودي و من سرگردان به دنبال تو
.
.
.
مدتها منتظرش بودم
بالاخره
ديدمش و انگار منو ديد
نگاهم در نگاهش گره خورد
مثل يك ابديت بي پايان
زمان ساكن شد
و چيزي دوباره در من فرو ريخت
شايد وقتش بود
شايد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر