۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

صبح که از خواب پا شدم, از فکر شروع یک روز دیگه داغون بودم. هنوز هم ازم نپرسید چمه چون خودم هم نمی دونم. اما وقتی رسیدم سر کار اونقدر ها هم بد نبود. دارم شازده کوچولو رو می خونم. حس می کنم واقعا دیگه آدم بزرگ شدم. تمام این غر غر ها واسه اینه که توانایی لذت بردن رو از دست دادم..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر